داستان باروووووووووووووووووونه اينجا


THe world of story

داستان های ترجمه شده انگلیسی

 

The Praying Hands

Back in the fifteenth century, in a tiny village near Nuremberg, lived a family with eighteen children. Eighteen! In order merely to keep food on the table for this mob, the father and head of the household, a goldsmith by profession, worked almost eighteen hours a day at his trade and any other paying chore he could find in the neighborhood.

Despite their seemingly hopeless condition, two of Albrecht Durer the Elder’s children had a dream. They both wanted to pursue their talent for art, but they knew full well that their father would never be financially able to send either of them to Nuremberg to study at the Academy.

در قرن پانزدهم،در روستایی کوچک نزدیک نورمبرگ،خانواده ای با هجده فرزند زندگی می کرد.هجده فرزند!برای تهیه غذای این خانواده پرجمعیت، پدر بعنوان سرپرست خانواده  که زرگری خبره بود، تقریبا هجده ساعت در روز به این کار و هر کارسخت دیگری که می توانست پیدا کند، مشغول بود.

علیرغم شرایط ناامید کننده زندگی شان، دو پسر بزرگتر آلبرشت دورر، رویایی در سر می پروراندند. این دو می خواستند استعدادشان را در رشته هنر ادامه دهند ولی خوب می دانستند که پدرشان هرگز از نظرمالی قادر نیست هر دوی آنها را برای ادامه تحصیل به آکادمی هنر در نورمبرگ بفرستد.

After many long discussions at night in their crowded bed, the two boys finally worked out a pact. They would toss a coin. The loser would go down into the nearby mines and, with his earnings, support his brother while he attended the academy. Then, when that brother who won the toss completed his studies, in four years, he would support the other brother at the academy, either with sales of his artwork or, if necessary, also by laboring in the mines.

 

They tossed a coin on a Sunday morning after church. Albrecht Durer won the toss and went off to Nuremberg. Albert went down into the dangerous mines and, for the next four years, financed his brother, whose work at the academy was almost an immediate sensation. Albrecht’s etchings, his woodcuts, and his oils were far better than those of most of his professors, and by the time he graduated, he was beginning to earn considerable fees for his commissioned works.
When the young artist returned to his village, the Durer family held a festive dinner on their lawn to celebrate Albrecht’s triumphant homecoming. After a long and memorable meal, punctuated with music and laughter, Albrecht rose from his honored position at the head of the table to drink a toast to his beloved brother for the years of sacrifice that had enabled Albrecht to fulfill his ambition. His closing words were, “And now, Albert, blessed brother of mine, now it is your turn. Now you can go to Nuremberg to pursue your dream, and I will take care of you.”
All heads turned in eager expectation to the far end of the table where Albert sat, tears streaming down his pale face, shaking his lowered head from side to side while he sobbed and repeated, over and over, “No …no …no …no.”
Finally, Albert rose and wiped the tears from his cheeks. He glanced down the long table at the faces he loved, and then, holding his hands close to his right cheek, he said softly, “No, brother. I cannot go to Nuremberg. It is too late for me. Look … look what four years in the mines have done to my hands! The bones in every finger have been smashed at least once, and lately I have been suffering from arthritis so badly in my right hand that I cannot even hold a glass to return your toast, much less make delicate lines on parchment or canvas with a pen or a brush. No, brother … for me it is too late.”
More than 450 years have passed. By now, Albrecht Durer’s hundreds of masterful portraits, pen and silver-point sketches, watercolors, charcoals, woodcuts, and copper engravings hang in every great museum in the world.
One day, to pay homage to Albert for all that he had sacrificed, Albrecht Durer painstakingly drew his brother’s abused hands with palms together and thin fingers stretched skyward. He called his powerful drawing simply “Hands,” but the entire world almost immediately opened their hearts to his great masterpiece and renamed his tribute of love “The Praying Hands.”

 یک شب بعد از بحثی طولانی در رختخواب پر جمعیتشان،دو برادر قراری گذاشتند.آنها سکه ای انداختند. بازنده باید به معادن اطراف می رفت و با درآمد حاصل از آن برادر دیگر را در دانشگاه از نظر مالی کمک می کرد و پس از آن برادر برنده  كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش و اگر لازم بود با در معادن برادر دیگرش را در دانشگاه تامین می کرد.

 

آنها یکشنبه بعد از مراسم کلیسا سکه ای انداختند. آلبرشت دورر سکه را برد و به نورمبرگ رفت. آلبرت به معادن خطرناک رفت بعد از چهار سال، برادرش را که کارش در دانشگاه جزء بهترین ها بود،  از نظر مالی تامین کرد.نقاشی آلبرشت، کارهای چوبی و رنگ و روغنش  حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.

 

وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شامی در مزرعه شان برپا كردند. بعد از صرف غذای مفصل و خاطره انگیز، آلبرشت غرورانه ایستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم.

 

تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و سپس دستانش را نزدیک گونه راستش کرد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم حداقل یک بارشكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم لیوانی را بلند کند و چیزی بنوشم. نمی توانم با خودکار یا قلم مو خطوط ظریف روی کاغذ پوستی با بوم بکشم. نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده…

 

بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري ميشود. 
يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً “دست ها”  نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتشان را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را “دستان دعا كننده” ناميدند

 

Invitation

 

A woman came out of her house and saw 3 old men with long white beards sitting in her front yard. She did not recognize them. She said “I don’t think I know you, but you must be hungry. Please come in and have something to eat.”
“Is the man of the house home?”, they asked. “No”, she said. “He’s out.” “Then we cannot come in”, they replied.
In the evening when her husband came home, she told him what had happened. “Go tell them I am home and invite them in!” The woman went out and invited the men in. “We do not go into a House together,” they replied. “Why is that?” she wanted to know.

زنی از خانه بیرون آمد و سه مردپیر را دید با ریشهای سفید بلند که در حیاط جلویی خانه اش نشسته بودند.او آنها را نشناخت و گفت.فکر نمی کنم شما را بشناسم ولی باید گرسنه باشید لطفا داخل بیایید و چیزی بخورید. آنها سوال کردند: آیا مرد خانه هست؟ او گفت: او بیرون است.آنها پاسخ دادند: پس ما نمیتوانیم داخل بیاییم.

 عصر آن روز وقتی شوهرش به خانه آمد، ماجرا را برایش تعریف کرد.” برو به آنها بگو من در خانه ام  و دعوتشان کن بیایند داخل.زن رفت و سه مرد را دعوت کرد به داخل.آنها گفتند:ما باهم به یک خانه نمی رویم.زن که می خواست بداند: چرا؟

One of the old men explained: “His name is Wealth,” he said pointing to one of his friends, and said pointing to another one, “He is Success, and I am Love.” Then he added, “Now go in and discuss with your husband which one of us you want in your home.”
The woman went in and told her husband what was said. Her husband was overjoyed. “How nice!!”, he said. “Since that is the case, let us invite Wealth. Let him come and fill our home with wealth!”
His wife disagreed. “My dear, why don’t we invite Success?” Their daughter-in-law was listening from the other corner of the house. She jumped in with her own suggestion: “Would it not be better to invite Love? Our home will then be filled with love!”
“Let us heed our daughter-in-law’s advice,” said the husband to his wife. “Go out and invite Love to be our guest.”
The woman went out and asked the 3 old men, “Which one of you is Love? Please come in and be our guest.”
Love got up and started walking toward the house. The other 2 also got up and followed him. Surprised, the lady asked Wealth and Success: “I only invited Love, Why are you coming in?”
The old men replied together: “If you had invited Wealth or Success, the other two of us would’ve stayed out, but since you invited Love, Wherever He goes, we go with him. Wherever there is Love, there is also Wealth and Success!!!!!!”

 

یکی از مردان پیر درحالیکه به دوست دیگرش اشاره می کرد گفت: این اسمش ثروت است و درحالیکه به دیگری اشاره کرد گفت: و این نامش موفقیت است و من عشق هستم.سپس اضافه کرد:حالا داخل برو و با شوهرت صحبت کن که کدام یک از ما داخل بیاییم.
زن داخل رفت و آنچه گفته شده بود را به شوهرش گفت.شوهرش خیلی خوشش آمد:” چه خوب.حالا که اینطوری است بگذار ثروت را دعوت کنیم.بگذار او بیاید و زندگی ما را پر از ثروت کند.زنش موافق نبود:” عزیزم چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟”

عروسشان که گوشه ای از اتاق بود صحبتهای آنها را گوش می کرد.او ناگهان با پیشنهاد خودش آمد:بهتر نیست عشق را دعوت کنیم؟زندگی مان سرشار از عشق خواهد شد”. شوهر به زنش گفت: بهتر است حرف عروسمان را گوش کنیم.برو و عشق را دعوت کن که مهمانمان باشد

زن بیرون رفت و از سه مرد پیر پرسید: کدامیکی عشق است؟لطفا بیاید و مهمان ما باشد”. عشق برخاست و به سمت خانه حرکت کرد.دو نفر دیگر نیز بلند شدند و به دنبال او آمدند.زن که متعجب شده بود از ثروت و موفقیت پرسید:من فقط عشق را دعوت کردم شما چرا می آیید؟”

سه پیرمرد باهمدیگر جواب دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، دوتای دیگر نمی توانستند بیایند، ولی وقتی عشق را دعوت کردید،هرجا او برود ما با او هستیم.هرجا عشق باشد ثروت و موفقیت نیز هست.

 

The Empty Egg — An Easter Story

 

Jeremy was born with a twisted body and a slow mind. At the age of 12 he was still in second grade, seemingly unable to learn. His teacher, Doris Miller, often became exasperated with him. He would squirm in his seat, drool, and make grunting noises. At other times, he spoke clearly and distinctly, as if a spot of light had penetrated the darkness of his brain. Most of the time, however, Jeremy just irritated his teacher.
One day she called his parents and asked them to come in for a consultation. As the Forresters entered the empty classroom, Doris said to them, “Jeremy really belongs in a special school. It isn’t fair to him to be with younger children who don’t have learning problems. Why, there is a five year gap between his age and that of the other students.”

جرمی وقتی به دنیا آمد بدنی ناقص و ذهنی کند داشت.تو سن دوازده سالگی هنوز کلاس دوم بود و بنظر می رسید قادر به یادگیری نیست.معلمش ،دوریس میلر اغلب از دستش عصبانی می شد. جرمی رو صندلیش پیچ و تاب می خورد و آب دهانش سرازیر بود و صداهای خرخر از بینیش بیرون می آمد.زمانهای دیگه، اون روان و واضح صحبت می کرد انگار نقطه ای از نور به مغز تاریکش نفوذ کرده بود. ولی بیشتر اوقات ، جرمی معلمش رو عصبی و رنجور می کرد.
یک روز خانم میلر از والدین جرمی خواست که برای  مشاوره و همفکری به مدرسه بیان.وقتی خانم و آقای فورستر داخل کلاس خالی شدن، دوریس به اونا گفت:جرمی واقعا به مدرسه استثنایی تعلق داره.این منطقی نیست که اون با بچه های کوچکتری باشه که مشکلی در یادگیری ندارن. بین اون و دانش آموزای دیگه پنج سال تفاوت سنی وجود داره.

Mrs. Forrester cried softly into a tissue, while her husband spoke. “Miss Miller,” he said, “there is no school of that kind nearby. It would be a terrible shock for Jeremy if we had to take him out of this school. We know he really likes it here.” Doris sat for a long time after they had left, staring at the snow outside the window. Its coldness seemed to seep into her soul. She wanted to sympathize with the Forresters. After all, their only child had a terminal illness. But it wasn’t fair to keep him in her class. She had 18 other youngsters to teach, and Jeremy was a distraction. Furthermore, he would never learn to read and write. Why waste any more time trying?

 

As she pondered the situation, guilt washed over her. Here I am complaining when my problems are nothing compared to that poor family, she thought. Lord, please help me to be more patient with Jeremy. From that day on, she tried hard to ignore Jeremy’s noises and his blank stares. Then one day, he limped to her desk, dragging his bad leg behind him.
“I love you, Miss Miller,” he exclaimed, loud enough for the whole class to hear. The other students snickered, and Doris’ face turned red. She stammered, “Wh-why that’s very nice, Jeremy. N-now please take your seat.”

 

Spring came, and the children talked excitedly about the coming of Easter. Doris told them the story of Jesus, and then to emphasize the idea of new life springing forth, she gave each of the children a large plastic egg. “Now,” she said to them, “I want you to take this home and bring it back tomorrow with something inside that shows new life. Do you understand?”

 

“Yes, Miss Miller,” the children responded enthusiastically - all except for Jeremy. He listened intently; his eyes never left her face. He did not even make his usual noises. Had he understood what she had said about Jesus’ death and resurrection? Did he understand the assignment? Perhaps she should call his parents and explain the project to them.
That evening, Doris’ kitchen sink stopped up. She called the landlord and waited an hour for him to come by and unclog it. After that, she still had to shop for groceries, iron a blouse, and prepare a vocabulary test for the next day. She completely forgot about phoning Jeremy’s parents.

 

The next morning, 19 children came to school, laughing and talking as they placed their eggs in the large wicker basket on Miss Miller’s desk. After they completed their math lesson, it was time to open the eggs. In the first egg, Doris found a flower. “Oh yes, a flower is certainly a sign of new life,” she said. “When plants peek through the ground, we know that spring is here.” A small girl in the first row waved her arm. “That’s my egg, Miss Miller,” she called out. The next egg contained a plastic butterfly, which looked very real. Doris held it up. “We all know that a caterpillar changes and grows into a beautiful butterfly. Yes, that’s new life, too.” Little Judy smiled proudly and said, “Miss Miller, that one is mine.” Next, Doris found a rock with moss on it. She explained that moss, too, showed life. Billy spoke up from the back of the classroom, “My daddy helped me,” he beamed.

 

Then Doris opened the fourth egg. She gasped. The egg was empty. Surely it must be Jeremy’s she thought, and of course, he did not understand her instructions. If only she had not forgotten to phone his parents. Because she did not want to embarrass him, she quietly set the egg aside and reached for another. Suddenly, Jeremy spoke up. “Miss Miller, aren’t you going to talk about my egg?” Flustered, Doris replied, “But Jeremy, your egg is empty.” He looked into her eyes and said softly, “Yes, but Jesus’ tomb was empty, too.”
Time stopped. When she could speak again, Doris asked him, “Do you know why the tomb was empty?” “Oh, yes,” Jeremy said, “Jesus was killed and put in there. Then His Father raised Him up.”

 

The recess bell rang. While the children excitedly ran out to the school yard, Doris cried. The cold inside her melted completely away.
Three months later, Jeremy died. Those who paid their respects at the mortuary were surprised to see 19 eggs on top of his casket, all of them empty.

خانم فورستر دستمال به دست در حال گریه بود درحالیکه شوهرش صحبت می کرد.اون گفت: خانم میلر، چنین مدرسه ای این نزدیکی نیست. و اگه مجبور بشیم جرمی رو از مدرسه بیرون کنیم براش شوک بزرگیه. ما می دونیم که اون این مدرسه رو چقدر دوست داره.
بعد از رفتن اونها، دوریس مدت طولانی نشست درحالیکه از پنجره به برف خیره شده بود. انگار سرمای بیرون به عمق وجودش نفوذ کرده بود.اون می خواست با خانواده فورستر همدردی کنه. بعلاوه ، تنها پسرشون بیماری لاعلاجی داشت.ولی این منطقی نبود که جرمی تو کلاس بمونه.اون هجده دانش آموز دیگه داشت که باید بهشون تعلیم می داد.و جرمی یک حواس پرت بود.بعلاوه اون نمی تونست خوندن و نوشتن رو یاد بگیره .چرا باید بیشتر از این روی اون کار می کرد؟

وقتی موریس شرایط رو سنجید، احساس گناه کرد.اون فکر کرد: من اینجا دارم  از مشکلات شکایت می کنم درحالیکه مشکلات من در مقایسه با اون خانواده بیچاره چیزی نیست.خدایا ، کمکم کن تا نسبت به جرمی صبورتر باشم. از اون روز به بعد، اون سخت تلاش کرد که سروصداها و نگاههای خالی جرمی رو نادیده بگیره. سپس یک روز،جرمی درحالیکه شل و ول به سمت صندلیش می رفت و پای بدفرمش رو پشت سرش می کشوند گفت: خانوم میلر دوستتون دارم. صداش بحدی بلند بود که همه کلاس بشنون. دانش آموزای دیگه شروع کردن به پوزخند زدن و صورت موریس سرخ شد.اون  من و من کنان گفت:خیلی خوبه جرمی . حالا لطفا سرجات بشین.

بهار از راه رسید و بچه ها با هیجان در مورد آمدن عید پاک صحبت کردند.دوریس به آنها داستان حضرت عیسی را گفت و برای اینکه از پیش روی ایده  زندگی جدید بهار تاکید کنه، به هر کدوم از بچه ها یک تخم مرغ پلاستیکی بزرگی داد و رو به بچه ها گفت: حالا ، ازتون می خوام که اینو به خونه ببرین و فردا توش چیزی که نشونه زندگی جدید باشه بذارین و بیارین.فهمیدید؟ همه بچه ها بجز جرمی، مشتاقانه جواب دادن : بله خانم میلر. جرمی با دقت گوش داد درحالیکه چشمانش از صورتش محو نشد.اون حتی سروصداهای همیشگی رو نداشت.آیا جرمی چیزی که اون درمورد مرگ مسیح و روز رستاخیز گفته بود رو فهمید؟آیا اون متوجه تکلیف شد؟شاید دوریس باید با خانواده اش تماس میگرفت و اونارو در جریان تکلیف قرار می داد.
اون روز عصر، دستشویی آشپزخانه دوریس از کار افتاد. دوریس برای صاحبخونه زنگ زد و یک ساعت منتظرش شد تا بیاد و اونو درست کنه.بعد از این، دوریس باید میرفت به فروشگاه مواد غذایی، اتوشویی و نیز امتحان لغت رو برای فردای بچه ها آماده می کرد.بکلی فراموش کرد که به والدین جرمی تماس بگیره.
صبح روز بعد، نوزده دانش آموز به مدرسه اومدن درحالیکه می خندیدن و درمورد اینکه تخم مرغشون رو توی سبد بزرگی که روی میز خانم میلر بود،گذاشتن. بعد از اینکه اونها درس ریاضی شون تموم شد، نوبت باز کردن تخم مرغها بود. دوریس توی اولین تخم مرغ یک گل دید.اون گفت: اه بله یک گل مطمئنا نشونه زندگی جدید هست.وقتی گیاهان سر از خاک بر میارن می دونیم که بهار اینجاست.دختر کوچولویی ردیف اول دستش رو تکون داد. اون گفت: خانم میلر اون تخم مرغ منه.توی تخم مرغ بعدی یک پروانه پلاستیکی بود که خیلی شبیه واقعی بود.دوریس اونو برداشت:همه ما میدونیم که یک کرم ابریشم تغییر می کنه و تبدیل به یک پروانه زیبا میشه.بله این هم زندگی جدیده.جولی کوچولو مغرورانه لبخند زد و گفت: خانم میلر، اون مال منه.توی بعدی، دوریس یک سنگ پیدا کرد که دورش خزه بود.اون گفت که خزه ها هم زندگی رو نشون میدن.بیلی از آخر کلاس بلند گفت: پدرم کمکم کرد.

سپس دوریس چهارمین تخم مرغ رو باز کرد. تخم مرغ خالی بود.اون فکر کرد حتما این مال جرمیه و مطمئنا جرمی درس رو نفهمید. اون نباید فراموش می کرد که به والدینش زنگ بزنه. چون نمی خواست جرمی رو شرمنده کنه به آرامی تخم مرغ رو کناری گذاشت و بعدی رو برداشت.ناگهان جرمی گفت:خانم میلر نمی خواهین راجع به تخم مرغ من صحبت کنین؟دوریس که دستپاچه شده بود گفت:ولی جرمی تخم مرغ تو خالیه.جرمی تو چشمای دوریس نگاه کرد و به آرامی گفت: بله ولی قبر مسیح هم خالی بود.
زمان (انگار)ایستاد. وقتی دوریس تونست دوباره صحبت کنه از اون پرسید:آیا میدونی چرا قبر مسیح خالی بود؟جرمی گفت: اه بله، مسیح رو کشتن و توی قبرگذاشتن. بعدش خدا اونو به بالا برد.

زنگ تفریح به صدا در اومد.درحالیکه همه بچه ها با هیجان به سمت حیاط می رفتن دوریس درحال گریه بود.یخ وجود اون به کلی ذوب شده بود.
سه ماه بعد، جرمی مرد. اونایی که برای ادای احترام در مراسم دفن اون شرکت کرده بودن از دیدن نوزده تخم مرغ  خالی بالای سر تابوتش متعجب بودن!

 

Alexander Fleming

His name was Fleming, and he was a poor Scottish farmer. One day, while trying to eke out a living for his family, he heard a cry for help coming from a nearby bog. He dropped his tools and ran to the bog. There, mired to his waist in black muck, was a terrified boy, screaming and struggling to free himself. Farmer Fleming saved the lad from what could have been a slow and terrifying death.

 اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد.وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.

The next day, a fancy carriage pulled up to the Scotsman’s sparse surroundings. An elegantly dressed nobleman stepped out and introduced himself as the father of the boy Farmer Fleming had saved.
“I want to repay you,” said the nobleman. “You saved my son’s life.”
“No, I can’t accept payment for what I did,” the Scottish farmer replied, waving off the offer. At that moment, the farmer’s own son came to the door of the family hovel.
“Is that your son?” the nobleman asked. “Yes,” the farmer replied proudly.
“I’ll make you a deal. Let me take him and give him a good education.
If the lad is anything like his father, he’ll grow to a man you can be proud of.”
And that he did . In time, Farmer Fleming’s son graduated from St. Mary’s 
HospitalMedical School in London, and went on to become known throughout the world as the noted Sir Alexander Fleming, the discoverer of Penicillin.
Years afterward, the nobleman’s son was stricken with pneumonia. 
What saved him? Penicillin.
The name of the nobleman? Lord Randolph Churchill.
His son’s name? Sir Winston Churchill.

روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محطوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت  پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد. نجیب زاده گفت: میخواهم ازتونتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید. کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که  انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد
بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد

سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین
.
اسم پسر نجیب زاده  چه بود؟ وینستون چرچیل

GIFTS FOR MOTHER

Four brothers left home for college, and they became successful doctors and lawyers and prospered. Some years later, they chatted after having dinner together. They discussed the gifts that they were able to give to their elderly mother, who lived far away in another city.
The first said, “I had a big house built for Mama
.
The second said, “I had a hundred thousand dollar theater built in the house
.

 هدایایی برای مادر
چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن. اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری  در خانه ساختم.

The third said, “I had my Mercedes dealer deliver her an SL600 with a chauffeur.
The fourth said, “Listen to this. You know how Mama loved reading the Bible and you know she can’t read it anymore because she can’t see very well. I met this monk who told me about a parrot that can recite the entire Bible. It took 20 monks 12 years to teach him. I had to pledge them $100,000 a year for 20 years to the church, but it was worth it. Mama just has to name the chapter and verse and the parrot will recite it.” The other brothers were impressed
.

After the holidays Mama sent out her Thank You notes. She wrote: Dear Milton, the house you built is so huge. I live in only one room, but I have to clean the whole house. Thanks anyway.

Dear Mike, you gave me an expensive theater with Dolby sound, it could hold 50 people, but all my friends are dead, I’ve lost my hearing and I’m nearly blind. I’ll never use it. But thank you for the gesture just the same.

Dear Marvin, I am too old to travel. I stay home, I have my groceries delivered, so I never use the Mercedes … and the driver you hired is a big jerk. But the thought was good. Thanks.

Dearest Melvin, you were the only son to have the good sense to give a little thought to your gift. The chicken was delicious. Thank you.”

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن. اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری  در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.

چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من  ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن. 
پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت:

میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.

مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

 ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم

ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم

E-mail

 

A man checked into a hotel. There was a computer in his room* so he decided to send an e-mail to his wife. However* he accidentally typed a wrong e-mail address* and without realizing his error he sent the e-mail.

Meanwhile….Somewhere in Houston * a widow had just returned from her husband’s funeral. The widow decided to check her e-mail* expecting condolence messages from relatives and friends.After reading the first message* she fainted. The widow’s son rushed into the room* found his mother on the floor* and saw the computer screen which read:
To: My Loving Wife
Subject: I’ve Reached
Date: 
2 May 2006

 I know you’re surprised to hear from me. They have computers here* and we are allowed to send e-mails to loved ones. I’ve just reached and have been checked in. I see that everything has been prepared for your arrival tomorrow. Looking forward to seeing you TOMORROW!
Your loving hubby.

مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد.

با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند،چک کند. پس از خواندن اولین پیام،از هوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند:

به: همسر دوست داشتنی ام

موضوع: من رسیدم

تاریخ: دوم می 2006

میدانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فردا

Bad temper

Bad Temper

There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.

The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.

 

زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه  رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.

روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 3 دی 1390برچسب:,ساعت 19:51 توسط محمد اسماعیلی| |


Power By: LoxBlog.Com